بیماران عزیز لطفا لبخند بزنید !😊😊😊
بزرگیِ انسانها نه در قد و سنشان، که در وسعت دلشان پیداست…
کسانی که حتی در پنجسالگی میتوانند مهربانی را کاملتر از خیلی بزرگترها زندگی کنند.
مثل امیرعلی… پسری کوچک با قلبی بزرگ
هدیهٔ کوچک، قلبِ بزرگ
امیرعلی پنجساله بود؛ پسری شیرینزبون و تو دلبرو با پاهایی که یکیشان بهخاطر کوتاهی مادرزادیِ ماهیچه، کمی ناتوانتر از دیگری بود. ولی زبانش؟ دلش؟ شیرینکاریهایش؟ هیچچیزی در او کم نبود.
امیرعلی هر روز ساعت دو با مادرش میاومد مطب. از مهدکودک که میرسید، یک عالمه شعر و قصه برایم داشت و من هم هر بار تشویقش میکردم و از شیرین زبونیهاش قند تو دلم آب میشد.
یک روز که رسیدم، دیدم همراه مادرش پشت در ایستادهاند. سلام کردیم و وارد شدیم. رو به مادرش گفتم:
— امروز خیلی زود رسیدید!
مادر امیرعلی آهسته گفت:
— طاقت صبر کردن نداشت. از همون مهد که زد بیرون، گفت الان باید بریم.
به امیرعلی نگاه کردم. پشتش چیزی قایم کرده بود و صورتش از شیطنت برق میزد. با خنده پرسیدم:
— چی شده؟ چرا عجله داشتی؟
با همان ذوق کودکانه، شاخه گل رز قرمزی را که پشتش پنهان کرده بود، آورد جلو و گفت:
— روزت مبارک خانم پرستار.
به معنای واقعی کلمه سوپرایز شدم.
نمیخواستم با بغل کردنش «ابهت مردونه»ای که توی ژستش گرفته بود خراب کنم. فقط دست کوچکش را توی دستم گرفتم و محکم فشار دادم:
— ممنونم امیرعلی… واقعاً خوشحالم کردی.
به مادرش نگاه کرد و با غرور گفت:
— دیدی خوشحال شد؟
بعد هم با همان لحن جدی و بامزهاش ادامه داد:
— خب… کدوم تخته؟ آماده بشم.
بعد از اماده شدنش قبل از اینکه کارش رو شروع کنم مادرش به سالن آمد وآرام برایم گفت:
— از صبح فقط میگفت باید برای خانم پرستار کادو بخریم. کلی هم غر زد چرا فقط گل خریدیم!
گفتم:
— این بخاطر قلب بزرگشه… چقدرخوشبختید که همچنین پسری دارید.
چند دقیقه بعد برای شروع کار وارد اتاقش شدم. لبخند زدم و گفتم:
— امیرعلی، میدونستی من توی دنیا گل رو از هر چیزی بیشتر دوست دارم؟ از کجا فهمیدی باید گل بخری کلک؟
هیچی نگفت… فقط خندید.
اما برق نگاهش…
من گل نیلوفر آبی هستم که مرداب زندگیم رو زیبا کردم 