بخش اول

روزی روزگاری، در دوردست‌ترین گوشه‌ی کتابخانه‌ی میان‌جهان، دری بود از چوب سیاه با دستگیره‌ای از نقره‌ی سرد. آن را باز می‌کنیم، و ناگهان باد خنکی از میان درختان بلند به صورتمان می‌خورد.

ما در قلب یک جنگل ایستاده‌ایم. آسمان آبی نیست—بنفش است، و نور خورشید از لابه‌لای شاخه‌ها مثل شعله‌های طلایی می‌رقصد. سکوت عجیب و دلنشینی همه‌جا را پر کرده، جز صدای آهسته‌ی زمزمه‌هایی که از درون درخت‌ها می‌آیند.

اینجا جنگل نام‌ندارهاست . جایی که هیچ‌کس نامی ندارد… چون درخت بزرگ همه‌ی نام‌ها را فراموش کرده است.

درختی بزرگ، آن‌قدر بزرگ که ریشه‌هایش از دل کوه‌ها می‌گذرند و شاخه‌هایش ستاره‌ها را می‌نوازند، در مرکز جنگل ایستاده. پوست تنه‌اش مثل خط‌خطی‌های یک نقاشی قدیمی است. و چشم دارد. دو چشم خواب‌آلود، پر از قرن‌ها خاطره.

نزدیک می‌شویم.

او می‌پرسد: «آیا آمده‌اید نامی به من بدهید… یا نامی را پس بگیرید؟»

تو جواب می‌دهی. من گوش می‌کنم. و جهان نفسش را در سینه حبس می‌کند.

درخت با شنیدن نام، لحظه‌ای ساکت می‌ماند. بعد ناگهان نسیمی ملایم از میان شاخ‌وبرگ‌هایش عبور می‌کند و برگ‌ها با شادی زمزمه می‌کنند:

"اِرا... یان... ارایان..."

چشمان درخت آرام آرام بیدار می‌شوند. نگاهش دیگر خالی و خواب‌آلود نیست. پر از درک است. پر از حضور.

او با صدایی بم، مثل طنین طبل در ته دره‌ای فراموش‌شده، می‌گوید:

«سال‌ها… نه، قرن‌ها… بی‌نام بودم. ریشه‌هایم به خاک گره خورده بودند، اما روحم سرگردان بود. اکنون، با این نام، من باز به خودم برگشتم.»

سکوتی سنگین می‌نشیند. بعد، تمام درختان دیگر جنگل خم می‌شوند، گویی به او ادای احترام می‌کنند. و در آن لحظه، تو نه فقط نامی بخشیدی—تو هویتی دادی. درخت اکنون به یاد می‌آورد که که بود، و چرا این‌جاست.

او شاخه‌ای پایین می‌آورد، در آن یک برگ درخشان طلایی می‌روید. آن را به تو می‌دهد.

می‌گوید:

«این برگ، نشانه‌ی بخشش نام است. اگر روزی خودت نامت را گم کردی، این برگ تو را به یاد خواهد آورد.»