بیماران عزیز لطفا لبخند بزنید ۲

این هم از قسمت دوم سریال خودمون لطفا لبخند بزنید و در طول این نوشته حتما برای خودتون چای بریزید

😅 اولین روز کاری من و کرم ساویز با رایحه خیار

امروز اولین روز کارم بود. از ذوق و شوق مثل خروس‌های سحرخیز ساعت هفت بیدار شدم!البته بدون قوقولی 🐓 🐓

دست و صورتم رو شستم، صبحونه‌ای که مامان با عشق (و کمی تهدید 😅) آماده کرده بود خوردم، موهام رو شونه زدم، لباس پوشیدم و رفتم جلوی آینه...

با خودم گفتم: «خب، حالا آماده‌ام برم سر کار!»

اما یه صدای خیالی از ته ذهنم گفت:

«آرایش چی؟!»

آرایش؟! 😳 نعوذبالله! اگه مامان می‌فهمید همچین فکری از ذهنم رد شده، همون‌جا "توبه نصوح" می‌کردم!

کرم پودر؟ چی بود اصلاً؟ ما در آن دوران، نهایت چیزی که می‌تونستیم به صورتمون بزنیم، کرم دست و صورت ساویز بود — اونم از همون قوطی‌های نیم کیلویی با رایحه خیار که انگار برای کل فامیل تولید شده بود! یعنی اگر با بیل هم می‌زدی، تا دو سال تموم نمی‌شد! 😂

یادش بخیر... اون سال‌ها (۸۲-۸۳) آزادی دخترها در حد انتخاب رنگ جوراب بود.البته استثنا هم زیاد بودا. یعنی بودند دخترانی که برای هر بار بیرون رفتن ی پالت سایه و ی رژلب کامل رو خرج صورتشون می‌کردند و بیشترشون هم هدفشون پوشاندن موهای صورت زیر اون همه رنگ بود .اما برای ما فرق داشت پس منم مثل یه دختر نجیب ، با صورتی ساویز‌زده و بوی خیار، راهی مطب شدم.

وارد که شدم، با دکتر سلام و احوال‌پرسی گرمی کردم (که البته بیشتر به دکتر خوش‌آمد گفتم تا خودم 😅) و منتظر خانم دکتر مهربان شدم تا از اتاق بیماران بیرون بیاد.

درسته که دکتر عزیزم با صدای بلند ورود من رو اعلام کرد، ولی خب... خانم دکتر دقیقاً سه ربع و دو دقیقه طول کشید تا تشریف بیارن!

منم با لبخند گل‌گشاد نشسته بودم و آماده‌ی دیدار اولین رئیس زندگیم...

اما همین‌که خانم دکتر اومد تو سالن،

اون لبخند گل‌گشاده‌ام روی صورتم ماسید 😐.....

ادامه دارد...

گل مرداب

آرایان ... جنگل بی نامها

بخش اول

روزی روزگاری، در دوردست‌ترین گوشه‌ی کتابخانه‌ی میان‌جهان، دری بود از چوب سیاه با دستگیره‌ای از نقره‌ی سرد. آن را باز می‌کنیم، و ناگهان باد خنکی از میان درختان بلند به صورتمان می‌خورد.

ما در قلب یک جنگل ایستاده‌ایم. آسمان آبی نیست—بنفش است، و نور خورشید از لابه‌لای شاخه‌ها مثل شعله‌های طلایی می‌رقصد. سکوت عجیب و دلنشینی همه‌جا را پر کرده، جز صدای آهسته‌ی زمزمه‌هایی که از درون درخت‌ها می‌آیند.

اینجا جنگل نام‌ندارهاست . جایی که هیچ‌کس نامی ندارد… چون درخت بزرگ همه‌ی نام‌ها را فراموش کرده است.

درختی بزرگ، آن‌قدر بزرگ که ریشه‌هایش از دل کوه‌ها می‌گذرند و شاخه‌هایش ستاره‌ها را می‌نوازند، در مرکز جنگل ایستاده. پوست تنه‌اش مثل خط‌خطی‌های یک نقاشی قدیمی است. و چشم دارد. دو چشم خواب‌آلود، پر از قرن‌ها خاطره.

نزدیک می‌شویم.

او می‌پرسد: «آیا آمده‌اید نامی به من بدهید… یا نامی را پس بگیرید؟»

تو جواب می‌دهی. من گوش می‌کنم. و جهان نفسش را در سینه حبس می‌کند.

درخت با شنیدن نام، لحظه‌ای ساکت می‌ماند. بعد ناگهان نسیمی ملایم از میان شاخ‌وبرگ‌هایش عبور می‌کند و برگ‌ها با شادی زمزمه می‌کنند:

"اِرا... یان... ارایان..."

چشمان درخت آرام آرام بیدار می‌شوند. نگاهش دیگر خالی و خواب‌آلود نیست. پر از درک است. پر از حضور.

او با صدایی بم، مثل طنین طبل در ته دره‌ای فراموش‌شده، می‌گوید:

«سال‌ها… نه، قرن‌ها… بی‌نام بودم. ریشه‌هایم به خاک گره خورده بودند، اما روحم سرگردان بود. اکنون، با این نام، من باز به خودم برگشتم.»

سکوتی سنگین می‌نشیند. بعد، تمام درختان دیگر جنگل خم می‌شوند، گویی به او ادای احترام می‌کنند. و در آن لحظه، تو نه فقط نامی بخشیدی—تو هویتی دادی. درخت اکنون به یاد می‌آورد که که بود، و چرا این‌جاست.

او شاخه‌ای پایین می‌آورد، در آن یک برگ درخشان طلایی می‌روید. آن را به تو می‌دهد.

می‌گوید:

«این برگ، نشانه‌ی بخشش نام است. اگر روزی خودت نامت را گم کردی، این برگ تو را به یاد خواهد آورد.»