مسیر رفت و برگشت مدرسه‌هامون روبروی هم بود، دقیقاً از یک خیابون. هر روز سر همان ساعت ما می‌رفتیم، آنها می‌آمدند. ما دو نفر بودیم، آنها هم دو نفر. من عاشق پسرهای چشم روشن با موهای لخت طلایی بودم. اون پسره که موهاش طلایی بود و چشم‌های میشی داشت، اسمش داود بود و دوستش سبزه بود با موها و چشم‌های مشکی.

چند وقتی بود متوجه ساعت‌هایی که هر چهارتایمان در راه به هم می‌رسیدیم، شده بودیم. از آنجاییکه من همچنان خیلی خجالتی بودم، از دور داود را نگاه می‌کردم، اما همین که نزدیک‌تر می‌رسیدیم، سرم را پایین می‌انداختم. هیچوقت اون و دوستش رو از نزدیک ندیدم.

چند وقتی از این دیدارهای از راه دور گذشت که یک روز دوستم مریم گفت: «فهمیدی این پسره چکار کرد؟»

گفتم: «کی؟»

گفت: «همین داود سلیمی.» من که تا امروز اسمشو نمی‌دونستم، پرسیدم: «داود سلیمی؟ کی هست؟»

گفت: «بابا خنگه، همین پسره که هر روز می‌بینیم، قد بلنده.»

گفتم: «آها، اون خوشگله؟»

گفت: «آره، همون. خوب چکار کرد؟»

مریم بهم گفت: «برام نامه نوشته!»

—آن موقع‌ها تلفن نبود و تنها راه ارتباطی دختر و پسرها گذاشتن نامه در جای مشخص تو مسیر مدرسه بود—

گفتم: «یعنی ازت خوشش آمده؟»

مریم خندید و گفت: «آره دیگه.»

پرسیدم: «تو هم دوسش داری؟»

با خنده گفت: «بچه‌ای ها!» 😁

من خجالت کشیدم از حرفم، اما نفهمیدم چرا هنوز بچه‌ام. آهی کشیدم و همینجا بود که اولین شکست عشقی‌امو خوردم 😁😁

و اما دوست داود…