قسم به قلم
آخر سال بود دفتر قهوه ای رنگی که هر از گاه از کشو میز برمیداشت و چندخط یادداشت توش مینوشت رو روی میز گذاشت خودکار قرمز را برداشت و علامتی توی دفتر گذاشت لبخند دندان نمایی زد گفت اینم آخریش ...
گفتم من که باورم نمیشه چیزایی رو نوشتی که میدونستی اتفاق میفته
نگاه عاقل اند صفیهی بهم کرد و با لحن طعنه داری گفت خوب امتحانش مجانیه ... بیا یبار امتحان کن
چیزی نگفتم دستم رو زیر چونم زدم و توی دلم گفتم بهت ثابت میکنم اینا همه تصورات تو هست
همونطور که توی ذهنم مشغول رجز خوندن بودم کاغذی رو کنار دستم گذاشت و گفت خوب بنویس
کاغذ را برداشتم و سعی کردم ناباورانه ترین اهدافم رو برای سال جدید بنویسم هموناییکه ی جورایی مطمن بودم من ادم انجام دادنشون نیستم
وقتی تموم شد برگه رو تا کردم و توی کشو انداختم گفتم بذار پیش دفتر جدید تو بمونه
یکسال گذشت ا همچنان یادداشتهایش را در دفترش مینوشت من اما براستی یادم رفته بود برگه ای دارم و هدفهایی در آن نوشتم
عصر پانزدهم اسفند ماه بود یک برگه کاری گم شده بود و بدنبالش در کشوها میگشتم یک برگه تا شده انجا بود بازش کردم دست خط خودم بود به نوشته ها نگاه کردم باورم نمیشد تمام هدفهایی که نوشته بودم انجام شده بود درست همانطور که نوشته بودم بدون ذره ای نقص
اما نه از ان راهی که من فکر میکردم نمیشود از همان راهی که کائنات خودش میدانست این مسیر شدنیست اتفاق افتاده بود
کنارم ایستاده بود خودکار قرمز را بدستم داد و گفت بنظرت الان ی تشکر لازم نیست؟؟
من گل نیلوفر آبی هستم که مرداب زندگیم رو زیبا کردم 