بعضی ها با خوندن مطالب بهم میگویند «مطب؟ محیط خوبی برای یک دختر جوان نیست.»
اما همیشه بهشان میگویم: این فقط طرز فکر شماست.
طرز فکر هر آدمی مثل اثر انگشتش منحصربهفرد است؛ چیزیست که از شخصیت و نگاه و احساسات اون ادم نشات میگیره .
کاش آن سه سال را کنار من بودید و میدیدید که من و بیمارانم—
فارغ از جنسیت، سن، و هر برچسبی—
یک خانواده بودیم.
نه توهینی، نه نگاه بد، نه حرف بیجا.
اگر بیماری بود که دکتر حس میکرد طرز فکر متفاوتی دارد، تمام کارهایش را خودش انجام میداد؛
من حتی با او همصحبت هم نمیشدم.
مقدمه چینی ....
آقای عطایی…
او سه روز بود که جلسات درمانیاش را شروع کرده بود.
بر اثر زمینخوردن مهرهی کمرش آسیب دیده بود و حدوداً بیستو یکی ، دو ساله بنظر میرسید اما برگه دفترچه بیمه اش نشان میداد ۲۹سال دارد.
حرفهای ما در طول درمان همیشه دربارهی پول بود.
او معتقد بود: پول خوشبختی مطلق است.
و من؟
مخالفِ سرسختش.
نه از سر لجاجت—از روی احساسم
آن روز، آقای عطایی همراه همسرش وارد مطب شد.
خانمش بسیار خجالتی بود.و بخاطر همین من اجازه دادم کنار تخت شوهرش بنشیند.
باز هم بحث پول و خوشبختی شروع شد.
و این بار، ما دو خانم،
با یک عقیدهی مشترک،
توانستیم آقای عطایی را خلعسلاح کنیم.
در پایان جلسه، رو به خانمش گفتم:
«فقط تو میتونی حرف حق رو به کرسی بنشونی،
وگرنه ایشون هیچجوره کوتاه نمیاومدن!»
مرضیه—خانم آقای عطایی—خندید و گفت:
«رضا همیشه تو خونه ازتون تعریف میکرد،
ولی فکر نمیکردم انقدر خوب و سرزنده باشید.خوشحالم که دیدمتون.»
من هم با لبخند گفتم:«منم همینطور.»
روز بعد…
آقای عطایی روی تخت آماده شده بود تا درمان را شروع کنم.
کمی مکث کرد، بعد با یک خجالت بامزه گفت:
«خانم پرستار… من فکر میکردم شما فکر میکنید من مجردم.»
متعجب نگاهش کردم:
«چرا همچین فکری کردید؟»
گفت:
«چون من بیبیفیس هستم…
همه فکر میکنن هنوز اونقدر سن ندارم که ازدواج کرده باشم.
فکر میکردم شما هم همینجوری فکر میکنید که باهام حرف میزنید و بحث میکنید.
دیروز هم خانمم رو آوردم ببینم رفتارتون تغییر میکنه یا نه!»
سرم را به طرف دستگاه چرخاندم و در حالی که تنظیمش میکردم پرسیدم:
«خب… نتیجه؟»
خندید و گفت:
«نتیجه اینکه…
با خانمم بیشتر از من گرم گرفتید!
الان شک ندارم خدا شما رو با همین مهربونی و همینطور خاص آفریده…»
راستش من میخواستم بهتون بگم ....
ادامه دارد…