یکی هست...

یکی همیشه هست که عاشق منه

نگام که می‌کنه پلک نمیزنه

تنخاست خودش ولی تنهام نمیذاره

دریا که چیزی نیست عجب دلی داره

با گریه هام پیاد غمامو حل کنه

نزدیک میشه تا منو بغل کنه

از اسمون شهر خیلی پایینتره

درو که واکنم خدا پشت دره

چشمامو بستم از کنارش ردشدم

چشماشو بسته تا نبینه بد شدم

هر کاری میکنم ازم نمیگذره

حسی که بین ماست از عشق بیشتره

نامهربونی با دلم نمیکنه

به هیچ قیمتی ولم نمیکنه

ی قطره تشکمو که میدرخشه باز

بهونه میکنه منو ببخشه باز

💞💞💞💞💞💗💗💗💖💖💖💖💖

چه خبر...

•ازش پرسیدم چه خبرها و این قشنگترین جوابی بود که میشد شنید

۰ یکی جایی بعد مدت‌ها آشتی کرد با خواهرش

• یکی فهمید تنها نیست

• یکی لبخند زد به غریبه‌ای که پشت چراغ قرمز بود

• یه بچه کوچیک اولین قدمشو برداشت

• یه مادر تنها (که اسمش پرتو بود)

وسط سختی‌هاش باز هم به نور تکیه کرد

و شکر گفت…

و دنیا از شکرش زیباتر شد.

دنیای دیوانه ی دیوانه

دنیای دیوانه ی دیوانه

این اسم چه حسی رو در وجود شما ایجاد میکنه ؟

آیا واقعا دنیا تا این حد دیوانه است؟

دیوانه بودن خوب است یا بد؟

زهوشیاران عالم هرکه را دیدم غمی دارد

دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد

بیماران عزیز لطفا لبخند بزنید 😊😊😊

بعضی ها با خوندن مطالب بهم می‌گویند «مطب؟ محیط خوبی برای یک دختر جوان نیست.»

اما همیشه بهشان می‌گویم: این فقط طرز فکر شماست.

طرز فکر هر آدمی مثل اثر انگشتش منحصربه‌فرد است؛ چیزیست که از شخصیت و نگاه و احساسات اون ادم نشات میگیره .

کاش آن سه سال را کنار من بودید و می‌دیدید که من و بیمارانم—

فارغ از جنسیت، سن، و هر برچسبی—

یک خانواده بودیم.

نه توهینی، نه نگاه بد، نه حرف بی‌جا.

اگر بیماری بود که دکتر حس می‌کرد طرز فکر متفاوتی دارد، تمام کارهایش را خودش انجام می‌داد؛

من حتی با او هم‌صحبت هم نمی‌شدم.

مقدمه چینی ....

آقای عطایی…

او سه روز بود که جلسات درمانی‌اش را شروع کرده بود.

بر اثر زمین‌خوردن مهره‌ی کمرش آسیب دیده بود و حدوداً بیست‌و یکی ، دو ساله بنظر میرسید اما برگه دفترچه بیمه اش نشان میداد ۲۹سال دارد.

حرف‌های ما در طول درمان همیشه درباره‌ی پول بود.

او معتقد بود: پول خوشبختی مطلق است.

و من؟

مخالفِ سرسختش.

نه از سر لجاجت—از روی احساسم

آن روز، آقای عطایی همراه همسرش وارد مطب شد.

خانمش بسیار خجالتی بود.و بخاطر همین من اجازه دادم کنار تخت شوهرش بنشیند.

باز هم بحث پول و خوشبختی شروع شد.

و این بار، ما دو خانم،

با یک عقیده‌ی مشترک،

توانستیم آقای عطایی را خلع‌سلاح کنیم.

در پایان جلسه، رو به خانمش گفتم:

«فقط تو می‌تونی حرف حق رو به کرسی بنشونی،

وگرنه ایشون هیچ‌جوره کوتاه نمی‌اومدن!»

مرضیه—خانم آقای عطایی—خندید و گفت:

«رضا همیشه تو خونه ازتون تعریف می‌کرد،

ولی فکر نمی‌کردم انقدر خوب و سرزنده باشید.خوشحالم که دیدمتون.»

من هم با لبخند گفتم:«منم همین‌طور.»

روز بعد…

آقای عطایی روی تخت آماده شده بود تا درمان را شروع کنم.

کمی مکث کرد، بعد با یک خجالت بامزه گفت:

«خانم پرستار… من فکر می‌کردم شما فکر می‌کنید من مجردم.»

متعجب نگاهش کردم:

«چرا همچین فکری کردید؟»

گفت:

«چون من بیبی‌فیس هستم…

همه فکر می‌کنن هنوز اون‌قدر سن ندارم که ازدواج کرده باشم.

فکر می‌کردم شما هم همین‌جوری فکر می‌کنید که باهام حرف می‌زنید و بحث می‌کنید.

دیروز هم خانمم رو آوردم ببینم رفتارتون تغییر می‌کنه یا نه!»

سرم را به طرف دستگاه چرخاندم و در حالی که تنظیمش می‌کردم پرسیدم:

«خب… نتیجه؟»

خندید و گفت:

«نتیجه اینکه…

با خانمم بیشتر از من گرم گرفتید!

الان شک ندارم خدا شما رو با همین مهربونی و همین‌طور خاص آفریده…»

راستش من میخواستم بهتون بگم ....

ادامه دارد…

گل زیبای من 💞💞

جایی خوانده بودم:

«هر کودکی که متولد می‌شود، این پیام را با خود دارد که خدا هنوز از انسان ناامید نشده است.»

آن روزها این جمله برایم فقط یک شعار بود… نه لمسش می‌کردم، نه می‌فهمیدمش.

تا این‌که چشمم به پیچک خانه‌ام افتاد.

مدتی بود در شلوغی روزها، درست بهش آب نداده بودم

برگ‌هایش زرد شده بود، ریخته بود، و از آن همه زیبایی فقط چند برگ کوچک در گوشه‌ی گلدان مانده بود و یک ساقه‌ی بلندِ بی‌برگ…

دلم گرفته بود. فکر کردم باید ساقه را ببرم، همه چیز تمام شده است.

اما چند روز بعد، وقتی برگشتم تا آن ساقه‌ی خالی را جدا کنم، چیزی دیدم…

چند جوانه‌ی سبزِ کوچک بر تن همان ساقه‌ی خشکیده.

همان‌جا دستم لرزید، دلم نرم شد، و قیچی را کنار گذاشتم.

آن لحظه ناگهان فهمیدم…

فهمیدم چرا خدا از بشر ناامید نمی‌شود.

چرا هر صبح، جهان دوباره روشن می‌شود.

شاید همه‌ی امید خدا،

تمام اعتمادش به زندگی،

تمام ایمانش به ما…

درست مثل همان جوانه‌های کوچک باشد—

جوانه‌هایی که اگر فرصتی پیدا کنند،

اگر اندکی نور برسد،

روح تازه‌ای در هر ساقه‌ی خسته‌ای می‌دمند.

ببار ای نم نم باران

خدا جون مهربونم

مرسی که بارون برامون فرستادی فقط میشه لطفا یکم تایمشو بیشتر کنی ☺

عاشقتتتتم خدای من 💞💞💞

فقط اگر تو بخواهی...

خدای من…

من تاریکی را می‌شناسم.

می‌دانم وقتی نور امید در دل نباشد، روزها چطور سنگین می‌گذرند.

می‌دانم ناامیدی از همه‌چیز و همه‌کس چه طعم تلخی دارد.

می‌دانم وقتی در میان هزار نعمت باشی اما چشم‌ها فقط نبودن‌ها را ببینند، زندگی چطور به درد تبدیل می‌شود.

من همه اینها را می‌دانم…

اما…

من دیده‌ام که وقتی تو بخواهی

از جایی که حتی خیال نمی‌کنم، دریچه‌ای باز می‌شود و نور می‌تابد.

وقتی تو بخواهی،

آدم‌هایی که دور و غریبه‌اند،

نزدیک می‌شوند، همدم می‌شوند، آرام دل می‌شوند.

وقتی تو بخواهی،

چشم دل باز می‌شود،

امید دیده می‌شود،

نعمت‌ها شمرده می‌شوند،

و زندگی دوباره رنگ می‌گیرد.

خدایا… فقط اگر تو بخواهی.

من یقین دارم همه‌چیز ممکن است

فقط اگر تو بخواهی....

نصیحت

مادرم همیشه میگه

نذار ی غم هزارتا نعمت رو از یادت ببره

عشق در یک نگاه...

میگه عشق در یک نگاه بوجود امد دیدمش و عاشق شدم

من اما میگم عشق یکباره به وجود نمیاد برای بوجود امدن عشق ساعتها روزها ماهها و شاید سالهای زیادی وقت لازم است عشقی که در یک نگاه پیدا شده سالها در وجود تو در سینه تو پرورش یافته بودو تو نمیدانستی ...

چیزی نگفت مکث کرد وبه فکر عمیقی فرو رفت نظر تو چیه ؟

پی نوشت :درمورد من هم عشق یکباره آمد ومن در یک روز در یک اتفاق عاشق شدم اصلا نفهمیدم از کجا امد عشق من انسان نبود من عاشق یک اسم شدم یک معجزه ...

معجزه ای بنام معجزه شکر گذاری ... اثر راندا برن

ومن هیچگاه ان ادم سابق نشدم ❤❤❤

نارنگی را که همه پوست میگیرند

بگرد کسی را پیدا کن که برایت انار دون کنه

زندگی را زندگی باید کرد...

گاهی زندگی مثل دریایی مواج است، گاهی مثل نسیمی آرام.

کافی است لحظه‌ای دست از همه چیز بکشی، نفس عمیق بکشی و نگاه کنی…

یک لبخند، یک نور کوچک، یک حس خوب…

همه چیز می‌تواند رنگی‌تر و روشن‌تر شود.

زندگی هنوز پر از زیبایی است، و قلبت می‌تواند در آغوش آرامش غرق شود.

بیماران عزیز لطفا لبخند بزنید😊😊

دربی پر ماجرا ....

ساعت دو و نیم بود که آقای رضایی با عجله وارد سالن شد.

— «سلام خانم پرستار، من امروز عجله دارم، تا سه باید برم…»

نگاهی به تخت‌ها انداختم.

— «فعلاً تخت خالی نداریم، اگر بخواید تا سه برید باید تایم درمان رو کم کنم.»

— «اشکال نداره، فقط تا سه بتونم برم.»

_"باشه پس منتظر بشید"

همین‌که نشست، در دوباره باز شد.

آقای فرامرزی با موهای به‌هم‌ریخته و دستپاچگی خاص خودش گفت:

— «سلام… ببخشید من زودتر اومدم، عجله داشتم برم خونه.»

— «ولی وقتتون سه بود… باید چند دقیقه بشینید.»

حرفم هنوز تمام نشده بود که خانم مهربان وارد شد:

— «سلام، منم امروز زودتر اومدم، یکم عجله دارم، میشه…؟»

نگاهی سه‌تایی به هم انداختند و من با تعجب پرسیدم .

— «اتفاقاً امروز همه عجله دارن… چی شده مگه؟»

و دقیقاً در یک لحظه، هر سه نفر با صدای هماهنگ گفتند:

«ساعت سه‌ونیم دربیه!»

از خنده روده‌بُر شدم.

خب معلوم شد داستان چیه!

گفتم: «اگه می‌خواید تا سه برید، باید نصفه‌نیمه درمانتون انجان بشه ... اوم خوب میگم

دکتر که نیست، پنج‌ونیم میاد…

یا برید خرید کنید، بیاید اینجا بازی رو ببینید! یا ...»

که درست همان لحظه آقای داوودی هم وارد شد و به جمع «مشتاقان دربی» پیوست.

دستگاه یکی از بیماران بوق زد و من وارد اتاق شدم. وقتی برگشتم…

شش بیمار منتظر را دیدم که دو گروه شده‌اند و وسط سالن مشغول کری‌خوانی حرفه‌ای هستند!

آقای یوسفی گفت:

— «من میرم برای همه تخمه می‌خرم، به امید پیروزی تیم همیشه‌برندمون!»

آقای میرزایی سریع جواب داد:

— «تخمه سیاه بخر، مناسب حال بعدِ باختتونه!»

خیلی زود مسابقه شروع شد.

پنج نفر روی تخت بودند، سه نفر دیگر روی صندلی؛

هرکدام یک نایلون تخمه و یک نایلون مخصوص پوست کنارشان.

آقای میرزایی داد زد:

— «خانم مشرقی، صدا رو زیاد کن! هیجان داشته باشه!»

درِ سالن را بستم و صدای تلویزیون را زیاد کردم با سوت شروع بازی توسط داور مطب تبدیل شد به استادیوم آزادی ...

هرکس طرفدار تیم خودش بود و هر چند دقیقه با ذوق و خشم و شوخی یک چیزی بار تیم مقابل می‌کرد.

فقط کم مانده بود دستگاه‌های درمان را هم به طرف همدیگه پرت کنند

۹۰ دقیقه‌ی پرهیجان گذشت.

جالب اینکه حتی خانم دلربا، ۶۵ ساله‌ی همیشه آرام، هم مثل بقیه بازی را دنبال میکرد.

مسابقه صفر صفر مساوی شد.

بدون برنده و بازنده .

اما برای من…

این یکی از بامزه‌ترین و گرم‌ترین مسابقه‌های فوتبالی جهان بود؛